من دیگر آینه ای نبودم که جامعه ام تصویر خویش را بی کم و کاست در سینه
ام نقش کندو من دیگر ابزار کور و جامد دست خویشتن موروث خودنبودم که
هرچه خواهد کنم و هرچه خواهد باشم و هیچ آگاه نباشم که او نیستم و او
من نیست.
طبیعت را شناختم و من طبیعت ساخته را خورد کردم.تاریخ را شناختم و من
تاریخ پرورده را برهم زدم.جامعه را و خلق وخوی و شیوه کار جامعه را شناختم
و من جامعه زاد را درهم ریختم و خویشتن را شناختم و در اعماق
مجهولش خود را یافتم و آوای ضعیفش را که می نالید شنیدم و
زندانش را شکستم و آزادش کردم و رها شدم، رهای رها شدم و دیدم
که
منم بی دخالت هیچ کس...جهان و هرچه در آن است زیر پایم ...
اراده ای رها ، خالق توانای خویش ، رها از سامسرای رنج آلود حیات..
، حیاتی که جز توده ای از رنج ها و شبکه ای از بندها نیست. چه راست
میگفت حلاج!: